وارستگی ز حسن دگر می دهد نشان


عالم غبار دامن نازیست پر فشان

مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست


از سوختن نرفت برون تاب ریسمان

بر ظلم چیده اند کجان دستگاه عمر


دارد ز تیر آمد و رفت نفس کمان

بیمغز جز شکست ز دولت نمی کشد


ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان

دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست


من مرده ام به خواب و زخود رفته کاروان

ضعفم رسانده است به جایی که چون صدا


آیینه هم نداد ز تمثال من نشان

هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود


روشن شد این متاع به برچیدن دکان

عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا


پروانه درکمین فنا دارد آشیان

پرواز بندگی به خدایی نمی رسد


ای خاک ، خاک باش ، بلند است آسمان

نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند


رنگ شکسته می شود از خون من روان

آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست


ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان

از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست


بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی فغان